سلامی به گرمی تب
از صمیم قلب میگویم
.
.
.
علاقه و محبتی که به تو ابراز میکردم
دروغ و بی اساس و در حقیقت نفرت من نسبت به تو
روز به روز بیشتر میشود و هرچند ترا بیشتر میشناسم
به دورویی تو بیشتر پی می برم
این احساس بیشتر در قلب من جای میگیرد که بالاخره باید
از هم جدا بشویم وگرنه
روزی شریک تو باشم و اگرچه دوستی مان همچون گل بهاری عمری کوتاه داشته
در همین مدت کوتاه نتوانستم به درون و رفتار زشت تو پی ببرم
بسیاری از صفات و اخلاق تو برایم روشن شد
و مطمئن هستم این خشونت و بدخویی بلافاصله مرا بدبخت خواهد کرد
و اگر ازدواج ما به حقیقت برسد تمام عمر را
از پشیمانی خواهم گریست اگرچه آشنایی ما پایانش جدایی بود ولی جدا از هم
خوشبخت خواهیم بود و حالا لازم است که بگویم
که این موضوع را فراموش کن و مطمئن باش
که این نامه را سرسری نمی نویسم چقدر ناراحت کننده است اگر
باز بخواهی درصدد دوستی باشی. از تو میخواهم
جواب نامه را ندهی ،چون تو سراسر
از دروغ و خالی از
محبت هستی و من تصمیم گرفته ا م برای همیشه
تو و یادگار تو را فراموش کنم و به هیچ وجه نمی توانم
دوستت داشته باشم و شریک زندگی تو باشم.
اگر میخواهی به عشق و محبت واقعی من برسی از تو میخواهم
نامه ی مرا دوباره از اول خط در میان بخوانی.
تقدیم به عاشقانی که حرف دلشان را یا نمی زنند و گاهی آنقدر دیر که واقعا دیر است.
بود بر شاخه هایم آخرین برگ
تو پنداری که شب چشمم به خواب است
ندانی این جزیره غرق آبست
به حال گریه می خوانم خدا را
به حال دوست می جویم شما را
زبس دل سوی مردم کرده ام من
در این دنیا تو را گم کرده ام من
مرا در عاشقی بی تاب کردی
کجا هستی دلم را آب کردی
نه اکنون بلکه عمری، روزگاریست
که پیش روی ما غمگین حصاریست
بود روز تو برای ما شب تار
صدایت می رسد از پشت دیوار
کلام نازنینت مهر جوش است
صدایت در لطافت چون سروش است
بدا ، روز و شب ما هم یکی نیست
شب ما بهر تو همگام روز است
به وقت صبح تو ما را شب آید
در آن هنگامه جانم بر لب آید
کویرم من، تو گلشن باش ای یار
به تاریکی تو روشن بــاش ای یار
گفتگو
گفتم :ای پیر جهان دیده بگو
از چه تا گشته ، بدینسان کمرت /
مادرت زاد ، به این صورت زشت ؟
یا که ارثی است تو را از پدرت ؟
ناله سر داد : که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه ست
آسمان داند و دستم ،که چه سان
کمرم تا شد و تا خورده شکست
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده ی قسم دیدم
فقر و بدبختی خود ، در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم
تن من یخ زده در قبر سکوت
دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
عاقبت در خم یک عمر تباه
واقعیات ، به من لج کردند
تا ره چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
عشقی[4] . شعر عشقی[3] . عشق[3] . شعر های عاشقانه[3] . شعر های عشقی[3] . تنهایی[2] . مطالب عاشقانه[2] . مطالب عشقی . ناز... . نام شب.... . نوار سیاه . هوس . واقعیت زندگی . حرف های عاشقانه . حرف های عشقی و زیبا . خاطرات کودکی . خسته وتنها . خطرات عاشقانه . داستان عاشقانه . دخترک کور... . دریا . زبان سکوت . سخن عاشقانه . سخنان پند اموز . سراب آرزو . سرشک . سرشک بخت . سوز و ساز.... . شعر زیبا . شعر عاشقانه . شکست آفتاب . عاشقانه . آرامگاه عشق . اشک رز!... . باز... باران ..... . بدبختی . به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد . عشق کور . شعر های زیبای عاشقانه . فرزند بدبختی! . کلام عاشقانه . کودکی . گفتگو . گمنامی گم نشده!... . لوچ .
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :1
بازدید دیروز :1 مجموع بازدیدها : 27381 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|