به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردنک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در اینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد
می ایم می ایم می ایم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می ایم می ایم می ایم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد
شب سیاه ، همانسان که مرگ هست
قلب امید دربدر و مات من شکست
سرگشته و برهنه و بی خانمان چو باد
آن شب ، رمید قلب من از سینه و فتاد
زارو علیل و کور
بر روی قطعه سنگ سفیدی که آن طرف
بر بیکران نور
افتاده بود ساکت و خاموش ، روی گور
گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار
در سایه ی سکوت رزی ، پیر و سوگوار
بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار
بر سر زدم ، گریستم ، از دست روزگار
گفتم که ای تو را به خدا سایبان پیر
با من بگو ، بگو که خفته در این گور مرگبار ؟
کز درد تلخ مرگ وی این قلب اشکبار
خود را در این شب تنها و تار کشت ؟
پیر خمیده پشت ؟
جانم به لب رسید بگو قبر کیست این ؟
یک قطره خون چکید به دامانم از درخت
چون جرعه ای شراب غم از دیدگان مست
فریاد پر کشید : که ای مرد تیره بخت
در سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از این بیکران دور
با جوهر سرشک
دستی نوشته بود :
آرامگاه عشق
باز... باران .....
باز باران بی ترانه ....
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم ...
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست ....
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست ...
نمی فهمم ....
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد ....
نمی دانم ...
نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست ...
نمی فهمم ....
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان ...
مادرم افتاد...
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود...
نمی دانم...
کجــــای این لجـــــن زیباست....
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست...
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست...
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
عشقی[4] . شعر عشقی[3] . عشق[3] . شعر های عاشقانه[3] . شعر های عشقی[3] . تنهایی[2] . مطالب عاشقانه[2] . مطالب عشقی . ناز... . نام شب.... . نوار سیاه . هوس . واقعیت زندگی . حرف های عاشقانه . حرف های عشقی و زیبا . خاطرات کودکی . خسته وتنها . خطرات عاشقانه . داستان عاشقانه . دخترک کور... . دریا . زبان سکوت . سخن عاشقانه . سخنان پند اموز . سراب آرزو . سرشک . سرشک بخت . سوز و ساز.... . شعر زیبا . شعر عاشقانه . شکست آفتاب . عاشقانه . آرامگاه عشق . اشک رز!... . باز... باران ..... . بدبختی . به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد . عشق کور . شعر های زیبای عاشقانه . فرزند بدبختی! . کلام عاشقانه . کودکی . گفتگو . گمنامی گم نشده!... . لوچ .
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :8
بازدید دیروز :1 مجموع بازدیدها : 27388 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|