و اینست ضمانت روزگار ...
دخترک کور
...پسرک دل به دختر کور بست
..چون راز دل به دختر کور گفت ، چنین شنید
:یاری نخواهم مگر با چشم خود بینم
...و روزها گذشت ... روز ها ....روز ها .... و
....از بیمارستان دخترک کور را احضار کردند برای عمل پیوند چشم
!و بعد
...دخترک دیگر کور نبود
...او به دنبال پسر دوران نابیناییش می گشت تا لحظه هایشان را با هم قسمت کنند .... ولی هیچ نیافت
.تا اینکه
...روزی دختر با جوان خوش هیکل ولی کور رو به رو شد . بیچاره جوانک به دختر، دل بست و چون راز دل-گفت ، چنین شنید
:مرا با مردمان کور کاری نیست
...و سنگ ها به حال پسر گریستند
...او دل داد .... ولی دل نگرفت.... چشم داد تا که دل گیرد .... باز دل نگرفت
...
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
عشقی[4] . شعر عشقی[3] . عشق[3] . شعر های عاشقانه[3] . شعر های عشقی[3] . تنهایی[2] . مطالب عاشقانه[2] . مطالب عشقی . ناز... . نام شب.... . نوار سیاه . هوس . واقعیت زندگی . حرف های عاشقانه . حرف های عشقی و زیبا . خاطرات کودکی . خسته وتنها . خطرات عاشقانه . داستان عاشقانه . دخترک کور... . دریا . زبان سکوت . سخن عاشقانه . سخنان پند اموز . سراب آرزو . سرشک . سرشک بخت . سوز و ساز.... . شعر زیبا . شعر عاشقانه . شکست آفتاب . عاشقانه . آرامگاه عشق . اشک رز!... . باز... باران ..... . بدبختی . به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد . عشق کور . شعر های زیبای عاشقانه . فرزند بدبختی! . کلام عاشقانه . کودکی . گفتگو . گمنامی گم نشده!... . لوچ .
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :5
بازدید دیروز :2 مجموع بازدیدها : 27300 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|